جناب مسعود پزشکیان؛
ایران ما تشنهٔ باران شفقت و مهربانی و مدیریتِ ناب است!
چرا هیرکانی و هیرکانیها طعمهٔ حیله و حریق ما مردمانی لیلیپوتی شده است؟
چرا ما بزرگی را برنمیتابیم، قدمت را قِیمهقِیمه میکنیم، تاریخ را طویلهٔ بزرگان میخوانیم، حافظهمان در حد جلبک است، وعدههای دروغ خوشایندمان است، بازخواست تهدیدکنندگان را نمیفهمیم؟
آیا عقل ابزاری است فقط جهت تشخیص مسیر بیتالخلا تا بسترمان و کاربردهای دیگر آن نیز بریدن درختانی که تاریخ دارند و پیشاب کردن در اکوسیستمی که یادگار و آلبوم گذشتههای بدون تکرار است؟
اینجا برای نفس کشیدن، هوا کم است ولی ما ریهٔ آسیبدیده را نهتنها درمان نمیکنیم بلکه با آتشِ حماقت خود، آن را به چالش نادانی فرا میخوانیم، چرا؟!
اینجا مگر ایران نیست که کاریز و قنات را به بشریت هدیه داد و پادشاهانش پس از فتح کشورها، خشکسالی آنها را با علم و درایت و تأمین آب رفع میکردند؟
مگر پول سفید برای روزهای سیاه نیست؟
لطفاً همت کنید و بودجهٔ هزاران همتیِ واحدهای ناکارآمد و بیهمت را حذف کنید ولی برای جنگل و باران و هوای پاک و سلامتی و مردم و میهن و... هزاران هزار همت قابل تقدیم و تقدیر است.
راستی، مگر نه این است که جوانمرد چو وعده نمود، وفا نماید؟
ایران ما تبدار است و شما هم پزشک و غدههای چرکین مافیایی هم فراوان، اگر توان و سواد جراحی چرکین را دارید، بسمالله!
اگر همانطور که وعده دادید، نتوانستید میروید، لطفاً یا اقدام کنید وگرنه شما را به خیر و ما را به سلامت!
وطنم! یا با هم میمانیم؛ یا من میروم و تو باید بمانی!
چون تو ما را جانی و جهان، ای مادرم!
بودنت مرا درمان است و...
